مرا با خود ببر غورباقه ;--;

ساخت وبلاگ

وبلاگ جان نمیدانم میدانی یا نه ، اما بگذار بگویم چه شده. من دیگر تنها نیستم وبلاگم. غورباقه را به یاد داری؟

همان که لباس بلند سفید میپوشید و با چشمان ورقلنبیده ی سیاه و بی روحش به من زل میزد و به ترشحات بی سر و ته مغز فاسدم گوش میداد (یا حداقل وانمود میکرد که گوش میدهد) . آری همان که آنروز نحس جسدش را بین دلمه های خشک شده ی خونش در کمد پیدا کردم.

 برگشته!

غورباقه برگشته اما الان دیگر خودش بال دارد، لبخند میزند، دیگر لازم نیست موقع دوختن آن بال های دست ساز از ریخت افتاده ام به کمرش درد بکشد و از سوزش بخیه های نامنظم و بی اساسم گلایه کند.

 حالا خودش دو تا بال بلند و مشکی دارد که هر کجا دلش بخواهد او را میبرند. غورباقه به من گفت من هم میتوانم بال داشته باشم. فقط لازم است مثل او مدتی را در تکه های متعفن خون خودم غرق باشم؛ انگاری سرچشمه ی آن بال های با ابهت و قوی خونش بوده. نمیدانم ولی دو دل ام. شاید بهتر باشد کمی صبر کنم، شاید هم نه. از غرق شدن در آب یا خون یا هرچیز دیگری نمیترسم، واهمه ام از آن است که مرا زودتر از زمانی که برای بال درآوردن نیاز دارم پیدا کنند و از میان آن مایع گرم و لزج قرمز رنگ بیرون آورند.

 آنطوری دیگر هرگز نمیتوانم بازگردم و پیش غورباقه باشم؛ چه برسد به بال داشتن و پرواز کردن.

 آه که چقدر دلم برای بافتن موهای بلند و مشکی اش وقتی از آرزوهایش برای پرواز و رفتن حرف میزد، تنگ شده .

برای وقتی که لابه و زاری میکرد تا اسمی برایش انتخاب کنم و انقدر او را غورباقه صدا نکنم .

 دلم برای لحظه هایی که فقط من و او بودیم تنگ شده...

غورباقه بزودی میرود و من باز تنها میمانم.ای کاش جرعتش را داشتم با او بروم .ای کاش جرعتش را پیدا کنم. ای کاش و ای کاش ....ای کاش ،که دیگر ای کاشی وجود نداشت..

د.س

Lemme go...
ما را در سایت Lemme go دنبال می کنید

برچسب : غورباقه, نویسنده : wuteva بازدید : 158 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1396 ساعت: 1:36